دیدار معنوی مثنوی ــ در سوگِ سهراب (بخش دوم)

ساخت وبلاگ

دیدار معنوی مثنوی

در سوگِ سهراب

(بخش دوم)

تسخیر دژ سپید

هومان و بارمان همراه با لشکر خویش به سهراب پیوسته؛ هدایای افراسیاب را همراه با

نامه ای به وی دادند. سهرابِ نو جوان که چیزی از آن فریب نمی دانست همه را پذیرفت:

یکی نامه با لابه و دل پسند

نبشته به نزدیکِ آن ارجمند

که گر تخت ایران به چنگ آوری

زمانه بر آساید از داوری

از این مرز تا آن بسی راه نیست

سمنگان* و ایران و توران یکی ست

*سمنگان شهری مرزی در بخش شرقی ایران بود واقع در تخارستان که در بخش جنوبی با

زابلستان همسایه بود.منوچهر پادشاه پیشدادی، حکومت زابلستان وبخش جنوبی آن سیستان

را به نَریمان داده بود.بنابراین افراسیاب سهراب را برانگیخت تا ایران و توران را فتح کند.(۱)

«دژ سپید» واقع در مرز این دوکشور نگهبانی بنام «هَجیر» داشت که به محض دیدن سپاهیان

توران به دشت شتافت و حریف طلبید. سهراب در نخستین نبرد تن به تن وی را شکست داد.

هجیر امان خواست.سهراب زنده نهادش و به بند کشید. گردآفرید دختر گژدهم به مصاف آمد:

(ابیات برگزیده)

چو سهراب شیراوژن او را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

به سهراب بر؛ تیرباران گرفت

چپ و راست جنگِ سواران گرفت

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنایی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش

بجنبید و برداشت خود از سرش

بدانست سهراب کو دخترست

سر و موی او از درِ افسر ست

ز فتراک بگشاند پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش به بند

بدو گفت ک :« ز من رهایی مجوی

چرا جنگجویی تو ای ماهروی ؟ »

سهراب دست به فتراک برده و کمند را برگشاد و گردآفرید را در بندکشید. گردآفرید برای

رهایی نیرنگی زنانه بکار برد و گفت: « ببین چگونه سپاهیان از دو سو ما را تماشا می کنند.

اگر گزندی برسانی همه بر تو خواهند خندید که پیروزی بردختری چه پهلوانی باشد؟ سهراب

دست از وی باز داشت .گرد آفرید به تاخت درون دژ رفت و در را بستند .بر بام دژ آمد و او

را گفت باز گرد که اگر خبر این محاصره به رستم برسد، همراه با لشکر شاه ایران تو را از

بین خواهد برد. به جوانی خود رحم کن. گژدهم صاحب دژ؛ نامه ای به کی کاووس نوشت که:

یکی پهلوانی به پیش اندرون

که سالش ده و دو نباشد فزون

عنان دارچون او ندیدست کس

تو گفتی که سامِ سوارست و بس

کمک کنید که از دست خواهیم رفت. روز دیگر سهراب بدون هیچ مقاومتی دژ را فتح کرده و

ساکنان را امان داد.

(دیرکردِ رستم و خشمِ کی کاووس)

کی کاووس و سران و پهلوانان به این نتیجه رسیدند که جز رستم کسی یارای نبرد با سهراب

ندارد. کی کاووس فرمان داد تا نامه ای نوشته و بدست گیو به رستم رسانید که هرچه زودتر

با لشکری از زابلستان به یاری بیاید. وقتی رستم از ماجرای سهراب آگاه گردید،کار را بسیار

آسان گرفت و در رفتن درنگی سه روزه کرد: (برگزیدهٔ ابیات)

چو نزدیکی زابلستان رسید

خروشِ طلایه* به دستان رسید

تهمتن پذیره شدش با سپاه

نهادند بر سر بزرگان کلاه

ز اسپ اندر آمد گوِ نامدار

از ایران* بپرسید وز شهریار

*طلایه؛ منظور نگهبانان و جارچیان لشکر و مُلکند که ورود دوست و دشمن و غریبه را از

پیش اعلام می کنند. پیش تر گفتیم که زابلستان و سیستان و بسیاری مناطق اطراف ان

در اختیار رستم و نیاکانش بود و نوعی استقلالِ سیاسی نسبت به پادشاهان ایران داشتند.

ولی خود را موظّف به دفاع از حدود مرزهای ایران می دانستند. رستم به گیو گفت:

«‌ من از دختِ شاهِ سمنگان یکی

پسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که جنگ

توان کرد باید گهِ نام و ننگ*

فرستادمش زرّ و گوهر بسی

برِ مادرِ او بدستِ کسی

چنین پاسخ آمد که آن ارجمند

بسی بر نیاید که گردد بلند

همی مَی خورَد با لبِ شیر بوی

شود بی گمان زود پرخاشجوی ...

* نام و ننگ یعنی آبرو و حیثیتِ شخصی؛ مهم ترین چیزی بود که همواره پهلوانان و عیاران

در تمامی فرهنگ های باستانی بر آن می بالیدند و پاس می داشتند. برای همین سعی در

رعایت اصول جوانمردی کرده تا پای جان برای حفظ نام می ایستادند. رستم می گوید از

پسری که در سمنگان دارد بعید می نماید آنقدر رشدکرده باشد که در راه پهلوانان غیرت

نام و ننگ داشته برایش بجنگد؛ هر چند مادرش گفته هنوز دهانش بوی شیر می دهد ولی

رفتار و کردار گردنکشان را دارد. بنا براین آن جوان تورانی نباید پسرمان باشد. خوانندهٔ

این ابیات ناخود آگاه از خود می پرسد؛ چطور تهمینه اینهمه اطلاعات روشن را از سهراب

به رستم رسانیده اما از گفتن نام وی طفره رفته بود؟ و یا رستم چگونه بعنوان پدر نام او

را تا آن موقع از تهمینه نپرسیده بود؟ به هر حال رستم به گیو می گوید: «‌ نباید دل سست

کرد. بخت همواره یار ِ ماست . حالا بیا دمی بیاسا که به میهمانی آمده ای و بزرگواری». و

آن میهمانی و شرابخواری سه روز به درازا کشید. گیو دلی پر آشوب از خوی خشم آلود و

بی صبری کی کاووس داشت و مضطرب بود. وقتی به درگاه ِ پادشاهی رسیدند کی کاووس

از این دیرکرد چندان خشمگین شده بود که به طوس فرمان داد رستم را بر دار کند. رستم

بر آشفت و با ضربه ای طوس را نقش یر زمین کرد :

به در شد به خشم اندر آمد به رخش

منم گفت:« شیر اوژن و تاج بخش

چو خشم آورم؛ شاه کاووس کیست؟

چرا دست یازد به من؛ طوس کیست ؟

سرِ نیزه و تیغ؛ یارِ من اند

دو بازو و دل؛ شهریارِ من اند

چه آزاردم او، نه من بنده ام

یکی بندهٔ آفریننده ام

به ایران نبیند ازین پس مرا

شما را زمین؛ پرِّ کرکس* مرا ...

رستم می گوید مردی آزاده هستم . تنها بندهٔ‌ خدایم و دیگر کاری با ایران و کاووس ندارم.

این زمین برای شما بماند و من چنان تیز خواهم رفت که گویی سوار بر پرِکرکس شده ام.

توضیح آن که بر چوبهٔ تیرِ پرتابی پرِ کرکس می بستند.[ نک؛ لغتنامهٔ دهخدا ] پهلوانان گودرز

را واسطهٔ آشتی کردند تا خدمات رستم به ایران را به شاه یاد آوری کند. از این طرف نیز

به رستم بگوید روی بر گرداندن تو از نبرد با تورانیان حمل بر ترسیدن از سهراب شده ، و

نامت را در جهان خراب می کند. تو پشت و پناه دیگر پهلوانانی. تو نباشی دیگران هم از این

لشکر توران ترسیده و شکست خواهند خورد. تهمتن به درگاه بازگشت:(برگزیدهٔ ابیات )

چو در شد ز در، شاه بر پای خاست

بسی پوزش اندر گذشته بخواست

که:« تندی مرا گوهر ست و سرشت

چنان زیست باید که یزدان بکِشت

بدین چاره جستن تو را خواستم

چو دیر آمدی تندی آراستم

چو آزرده گشتی تو ای پیل تن

پشیمان شدم خاکم اندر دهن» ...

چنین پوزش خواستنِ آشکار نزد سران سپاه البته برای کاووس که غرور پادشاهان را داشت

البته آسان نبود و کینه و ترسی پنهانی از رستم و سرکشی او همچنان در دل کاووس از بین

نرفت. در پایان تراژدی خواهیم دید این کینه چگونه خود را نمایش خواهد داد.رستم هم کرنش

کرده سر به فرمان کاووس برای جنگ با تورانیان نهاد.

(ادامه دارد)

شهود مثنوی معنوی...
ما را در سایت شهود مثنوی معنوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fzibarooze بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 17:55