دیدار معنوی مثنوی ــ در سوگ سهراب (بخش نخست)

ساخت وبلاگ

دیدار معنوی مثنوی

در سوگِ سهراب

(بخش نخست)

چنین است کردار ِ چرخِ بلند

به دستی کلاه و به دیگرکمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

به خَمِّ کمندش رباید ز گاه ....

هنوز پس از گذشت بیش از ده قرن ازخلق تراژدی رستم و سهراب توسط حکیم طوس

شنیدن و خواندن آن برای اندیشه های متفکر جذّاب ست و جای سؤال و گلایه از برترین

پهلوان ِ حماسهٔ ملّیِ ایرانیان درون دل های نازک، فراوان. که بقول شاعر:

یکی داستان ست پر آبِ چشم

دلِ نازک از رستم آید به خشم...

هنر فردوسی در تسخیر دلِ خوانندگانِ این حکایت چنان جادو گرانه است که بسیاری ازیاد

می برند با اندیشه و خیالِ راوی داستان سر و کار دارند. آنان واقعا از آن پهلوانی که برای

ننگ و نام خویش ترفندی ناجوانمردانه بکار می برد دلگیر می شوند. بعضی از مفسران نیز

پنهانکاری رستم در افشای نام خویش نزد سهراب را برای حفظ مام وطن از گزند دشمن

لازم دانسته اند. فردوسی نیز با ایجاد فضایی هنرمندانه راه انواع تاویلات را باز نهاده است.

غمنامهٔ رستم و سهراب از زوایای متفاوتی قابل بررسی و تعمّق ست. ما دراین نوشتار از

جنبهٔ بازیِ تقدیرنگاهی گذرا بر حوادث آن می اندازیم؛ از آن روی که در اندیشهٔ‌ حکیمِ طوس

تنها خواست ِ خداوند مسیر زندگی افراد را رقم می زند. همانطور که زندگی؛ بدون خواستِ

فرد او را به دنیا می آورد؛ مرگ نیز در وقتی معلوم سراغش را می گیرد. (برگزیدهٔ ابیات):

اگر مرگ دادست؛ بیداد چیست؟

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

دمِ مرگ؛ چون آتشِ هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک

جوانی و پیری به نزدیکِ مرگ

یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده ای

تو را خامشی به که تو بنده ای ..

کنون رزمِ سهراب رانم نخست

از آن کین که او با پدر چون بجست ...

فردوسی با این ابیات از همان آغازِ حکایت خبر از جوانمرگی سهراب داده؛ خواننده را به

صبر و پایداری در برابر حکم سرنوشت فرا می خواند.میان دو حادثهٔ‌ زندگی و مرگ ست

که قضای الهی در قالب حوادث روزگار و کردار افراد بصورت قَدَر ظاهر می گردد.

و اما خلاصهٔ داستان :

یک روز رستم دستان به گردشی در منطقه ای نزدیک مرز توران و ایران پرداخت . گوری

شکار کرد و آتشی افروخت و بریانش کرد و سیر خورد و به خوابی عمیق فرو رفت. چند

سوار تورانی وی را خفته و رخش را آزاد و در حال چرا دیدند:

گرفتند و بردند پویان به شهر

همی هر یک از رخش بردند بهر*

*بهر؛ مخفّفِ بهره ، در اینجا یعنی نژاد. منظور آن که رخش را برای تولید نژادِ مرغوب از

شکارگاه به شهر بردند تا با مادیان ها جفتگیری کند. رستم از خواب بیدار شد و پای پیاده

تا نزدیکی شهرسمنگان که در خاک توران بود پیش رفت. پادشاه سمنگان را خبر دادند. او

خود با بزرگان شهر به پیشباز رستم آمده جویای حالش گشته و رسم میهمان نوازی را به

تمامی جای آورد. وی را گفت چند روزی هم در این قصر اقامت کن تا رخش را بیابیم. شب

از نیمه گذشته بود که دختری زیبا وارد خوابگاه رستم شد: (برگزیدهٔ ابیات)

از او رستم شیر دل خیره ماند

بر او بر؛ جهان آفرین را بخواند

بپرسید زاو؛ گفت: «نامِ تو چیست؟

چه جویی؛ شبِ تیره کامِ تو چیست؟»

چنین داد پاسخ که:« تهمینه ام

تو گویی که از غم به دونیمه ام

و ادامه می دهد:«‌ من دختر شاه سمنگان دوشیزه ای زیبا روی و نیک نژادم و داستانها از

رشادت و جوانمردیت شنیده ام. دلداده ات گشته خواستار وصالم. می خواهم پسری از

تو داشته باشم که چون پدرش جهانگیری کند. ضمنا مژدهٔ یافتن رخش را بدهم.» رستم

وی را با حضور موبد و به آیین سنتی به همسری برگزید و جشنی بر پا کردند. پس از آن

زمان جدایی فرا رسید.ــ روشن نیست رستم به چه دلیلی تهمینه را به زابلستان نبرد. ــ

به بازوی رستم یکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش :« که این را بدار

اگر دختر آرد تو را روزگار

بگیر و به گیسوی او بر بدوز

به نیک اختر و فالِ گیتی فروز

ور ایدون که آید ز اختر پسر

ببندش به بازو نشانِ پدر»

(زادن سهراب و جستن نشانِِ پدر)

(برگزیدهٔ ابیات)

چو نُه ماه بگذشت بر دختِ شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گوِِ پیلتن؛ رستم ست

وگر سامِ شیرست و گر نیرم ست

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

وِ را نام؛ تهمینه سهراب کرد

سهراب رشد بدنی و روانی سریعی داشت و هنوز ده سالش بود که از مادر نشانِ پدرش

را پرسید و در سر سودای جهانگیری پروراند:(برگزیدهٔ ابیات)

چو ده ساله شد ز آن زمین کس نبود

که یارست با او نبرد آزمود

برِ مادر آمد بپرسید ز اوی

بدو گفت گستاخ : « با من بگوی

ز تخمِ کی ام؛ و از کدامین گهر؟

چه گویم چو پرسد کسی از پدر؟

گر این پرسش از من بماند نهان

نمانم تو را زنده اندر جهان !!»

ــ این درخواست چنان ریشه در دل سهراب دوانده که مادررا تهدید به مرگ می کند ــ

بدو گفت مادر :« که بشنو سَخُن

بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پورِ گوِ پیلتن رستمی

ز دستانِ سامیّ و از نیرمی»

یکی نامه از رستمِ جنگجوی

بیاورد و بنمود پنهان بدوی

سه یاقوتِ رخشان به سه مهره زر

از ایران فرستاده بودش پدر

ــ بنا بر این روشن می شود در این مدت زمان ده ساله میان رستم و تهمینه مکاتباتی در

نهان بر قرار بوده است. حال چگونه است که رستم از نام فرزند نپرسید؟ در ادامهٔ داستان

می گوید که تهمینه نام پسرشان را به رستم لو نمی داد؛ مبادا جان سهراب در خطر افتد. ــ

بدو گفت : « افراسیاب این سخن

نباید که داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد که تو زاین نشان

شدستی سر افرازِ گردنکشان

چو داند؛ بخواندت نزدیکِ خویش

دلِ مادرت گردد از درد ریش »

سهراب که شور جوانی در دل و نیروی پهلوانی در تن دارد یک سره اراده و آرزوست. وی

هیچ از بازی تقدیرنمی داند . می گوید با لشکری از توران به ایران حمله می برد و کیکاوس

را سرنگون خواهد کرد. آنگاه با کمک پدر به توران حمله برده افراسیاب را می کشد. خبر

گزاران خبر این سرکشی را به افراسیاب می رسانند . وی به جای خشمگین شدن نقشه ای

شوم می کشد. دوازده هزار سرباز را به سرکردگی هومان و بارمان بعنوان نیروی پشتیبانی

بسوی سهراب می فرستد و سفارش می کند که مواظب باشید رستم و سهراب یکدیگر را

نشناسند.وگرنه به مهر پدر و فرزندی دست از نبرد بر می دارند. شاید رستم را این جوان از

میان بردارد. اگر چنین شد شما هم بایکدیگر تبانی کرده سهراب را در خواب بکشید !!

(ادامه دارد)

شهود مثنوی معنوی...
ما را در سایت شهود مثنوی معنوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fzibarooze بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 17:55