دیدار
شب است و موج ها بر سینۀ ساحل
گرفته هر یکی دامان خود در دست،
به غوغا جمله می تازند.
کف آلوده درون ِ نقرۀ مهتاب
ــ سیم اندود ــ،
در آوار ِ هزاران موج دیگر نقش می بازند
مگر طرح ِ تو را در پرده می سازند! ....
مرا موج ِ خیالت می کشد تا منتهای آب های خاطره
تا سالیان ِ دور...
تپش ها ، شورها، و آن بی قراری ها
شبان تیره زاری ها ...
اگر شاد و اگر غمگین،
جوانی را به نازت
ــ مست و شیدا ــ بر سر آوردم ...
***
من امشب از تو سرشارم
شراب ِ ناب ِ دیدارت به سر دارم
تو را در سایه سار ِ مِه،
به نور ِ ماه می جویم
نسیمی تا خبر آرد ز دامان ِ گل اندامت،
خلاف ِ باد می پویم
نفس در سینه می ریزم
هوا را گرم می بویم...
من امشب از تو سرشارم
سبک جانم، خرابم، یک نفس خود را نمی دانم
در آغوش ِ خیالت مست،
هوای بوسه بی پروا و در حالی دگر دارم
من امشب از تو سرشارم ...
محمد بینش (م ــ زیبا روز)
شهود مثنوی معنوی...
ما را در سایت شهود مثنوی معنوی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fzibarooze بازدید : 188 تاريخ : سه شنبه 20 مهر 1395 ساعت: 13:25