شهود مثنوی معنوی ــ فرجام شمس تبریز (3)

ساخت وبلاگ
فرجام شمس تبریز (3)

 

 

نخستین ملاقات

شمس بر شیوۀ خاص جهانگردیش که در هر شهری به کاروانسرایی فرود می آمد،

در سال 642 هجری در خان شکرفروشان حجره ای کرایه کرد . بنا به گزارش مناقب

نویسان قفلی بزرگ بر در می نهاد تا مردم گمان برند تاجری موفق است . در همین

سال خود را به مولانا شناساند و دل و دست از او ربود . ــ هر چند سال ها پیش از

این وی را می شناخت و مولانا خود نمی دانست ـ :

"مطلوب شانزده سال در روی دوست می نگرد که طالب بعد از پانزده سال او را اهل

سخن یابد.از مولانا به یادگار دارم از شانزده سال که می گفت که خلایق همچو اعداد 

انگورند . عدد از روی صورت است چون بیفشاری در کاسه، آنجا هیچ عدد هست؟این 

سخن هر که را معامله شود کار او تمام شود" (1)

از این سخن سه معنی بر می آید . نخست اشاره به شناخت قبلی مولانا از سوی

شمس دارد که خود را مطلوب یا معشوق دیده و مولوی را طالب یا عاشق، دیگر آن

که مولانا در زمان مورد اشاره شمس، هنوز در قونیه بسر می بردو بعنوان متکلم و

فقیه جانشین پدرگشته و برای پیروان وعظ و خطابه می گفت . هنوز زمان سفرش

برای ادامۀ تحصیل به شام پیش نیامده بود که احتمالا شمس وی را در آن سامان

دیده باشد . ــ توضیح آن که مولانای جوان درسال 630هجری بنا به راهنمایی سید

برهان الدین ترمذی که از مریدان پدرش بشمار می رفت و از سوی او تربیت روحانی

مولوی را بر عهده داشت، به این مرکز آموزش علوم اسلامی سفر کرده بود ــ (2) 

بنابراین، حدس پاره ای زندگینامه نویسان که  نخستین برخورد شمس و مولانا را در

شام می دانند درست نیست . مثلا گلپینارلی در تایید نظر افلاکی می نویسد :

"شمس در شام به مولانا برخورده بوده است . افلاکی می نویسد : "چنان منقول

است که روزی میان هنگامۀ مردم شهر دمشق، حضرت مولانا دست مبارک مولانا

شمس الدین را بگرفت فرمود که : صراف عالم! مرا دریاب . تا حضرت مولانا شمس

الدین از عالم استغراق خود به خود آمدن، مولانا رفته بود " (3)

بنا بر این می توان  پذیرفت، شمس پیش از سال 642 هجری هم حداقل یک بار در

قونیه میان جمع پیروان مولانای جوان یا جایی دیگر حضور داشته است که سخن او

را در باره انگور فشردن نقل می کند . اتفاقا نوشته ای دیگر از مقالات ظن ما را در

این باره قوی تر می کند:

"به حضرت حق تضرع می کردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن! به

خواب دیدم که مرا گفتندکه تو را با یک ولی همصحبت کنیم.گفتم کجاست آن ولی

شب دیگر دیدم که گفتنددر روم است . چون بعد ِ چندین مدت بدیدم گفتند که وقت

نیست هنوز ! الامور، مرهونه باوقاتها ." (4)

و اما نکته سوم نقل سخن مولانا از جانب شمس، اشاره به مقولۀ "وحدت وجود"

است . در نوشتار پیشین گفته شد که ابن عربی چنین مقوله ای را که پیش از او

نیز در گفتار و رفتار بزرگان عرفان چون بایزید بود سامانی از حکمت و فلسفه داد.

مولانای جوان هم که در جمع پیروان پدر شاید سخن می گفت می بایست بنا بر

سنت او با آثار امثال سنایی و عطار و بایزید و دیگران وحتی حکمت نوافلاطونیان

آشنایی می داشت . بنا بر این نباید به سادگی چنین انگاشت که وی تا پیش از

ملاقات با شمس تبریزی و دگرگونی احوال ، تنها یک متکلم و فقیه سنی مذهب

بشمار می آمد.شمس تبریزی کسی را در نظر گرفته بود که خود از پیش آمادگی

افروختن و سوختن را داشت .باری، در باره دومین دیدار آنان که مولانا از وجود وی

بار گرفت و حاملۀ جان گردید(5) مناقب نویسان آمیزه ای از تخیل و واقعیت آورده اند

که مثلا روزی وی سوار بر استر در جمع پیروانش با عزت و احترام راهی منزل بود

که شمس بر سر راهش سبز شد و پرسش و پاسخی میانشان گذشت که یکی

از آنان بیهوش نقش بر زمین گردید و از این قبیل افسانه ها. در این که نخستین بار

میان آن دو بزرگ سخنی در باب مقایسه کار و کردار پیامبر اسلام و بایزید به میان

آورده شد تردیدی نیست ، اما شاخ و برگی که مناقب نویسان به آن داده اند اصل

ماجری را شاید زیر سوال ببرد . شمس،در مقالات خویش قطعه ای به زبان عربی

در باره این سوال و جواب نگاشته است که ترجمه و نتیجه گیری از آن را به نقل از

مصحح مقالات می آوریم: [نک، مقالات شمس ، ص 685]

"..شمس می گوید اول سخنی که با مولانا داشتم آن بود که بایزید اگر در ادعای

خود در متابعت از پیامبر صادق است چرا مثل او عمل نمی کند و بجای سبحانی

"سبحانک"نمی گوید؟ آنگاه شمس می گوید:"مولانا با آن پاکی نهاد و صفای باطن

که داشت، اشاره مرا دریافت ؛ سخن مرا تمام وکمال گرفت و فهمید که این کلام،

سر به کجا می برد." .... مولانا از لذت این کلام مست شد و مستی او مرا هم که

خود غافل بودم،متوجه لذت آن کرد .... (5) باری، با همۀ این فراز و فرودها از ابتدای

آن آشنایی تا ترک قونیه بر اثر مخالفت و دشمنی یاران مولانا و بعضی از حکومتیان

شانزده ماه بیشتر طول نکشید و شمس بی خبر به دمشق رفت . مولانا پریشان و

بیقرار از همگان برید و بنای کج خلقی با خلق نهاد تا خبر رسید که دلدار کجاست .

پسر را با یاران و اشعار سوزناک به جانب وی فرستاد و دلش را نرم کرد و به خانه

کشاند . بروید ای حریفان بکشید یار ما را ... به من آورید آخر مه خوب خوش لقا را

 

                                          ادامه مطالب در بخش چهارم

زیرنویس ها :

 1 : مقالات، ج2 ص165 . وص 92

 2 : نک، زرین کوب، عبدالحسین  ــ پله پله تا ملاقات خدا . ص 84

 3 : عبدالباقی ، گلپینارلی ــ  مولانا حلال الدین صر 125

  و نیز نک،ص 83 از کتاب شرح حال مولوی نویسنده بدیع الزمان فروزانفر

 4 : مقالات، ج 2 ص162  

 5 : موحد، محمدعلی ــ شمس تبریزی ، ص 111

6 : شمس الحق تبریز دلم حاملۀ توست

     کی بینم فرزند به اقبال تو زاده .... مولانا

 

 

شهود مثنوی معنوی...
ما را در سایت شهود مثنوی معنوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fzibarooze بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 20 مهر 1395 ساعت: 13:25