دیدار معنوی مثنوی ــ دیدار ِ "جان"

ساخت وبلاگ
دیدار معنوی مثنوی

 

دیدار ِ "جان"

 

حجاب چهرۀ جان می شود غبار تنم 

خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچۀ ترکیب، تخته بند تنم... (حافظ)

در این که جان همان روان یا روح انسانی ست میان فیلسوفان و فرزانگان تفاوت نظر ست:

" [جان یعنی] روح حیوانی، چنان که روان، نفس ناطقه است و این معتقد ابن سیناست و بعضی

گفته اند جان مانند خورشید است و روان،روشنی خورشید.(از آنندراج) و به عقیده گروهی

با روان یکی ست :

ستم باد بر جان او ماه و سال

که شد بر تن و حان شه بد سگال ...فردوسی " (1)

" در تصوف مراد روح انسانی و کنایه از نَفَس ِ رحمانی و تجلیات حق است" (2)

"جان " در زبان مولوی نیز غالبا با همین مفهوم است و البته دارای مراتبی ست :

جان نباشد جز خبر در آزمون

هر که را افزون خبر، حانش فزون

جان ما از جان حیوان بیشتر

از چه ؟ زآن رو که فزون دارد خبر

پس فزون از جان ما جان ملک

کو منزّه شد ز حس ِ مشترک

وز ملک ، جان ِ خداوندان دل

باشد افزون ، تو تحیر را بهل

جان که افزون شد، گذشت از انتها

شد مطیعش جان ِ جمله چیزها

می فرماید حیرت مکن اگر بگویم جان صاحبدلان حد و مرزی ندارد . انسانی که به آن بی

حدی جان برسد سرور هر دو عالم غیب و شهادت است و از ملائکه هم برتر. 

در واقع امر چنین روحی همان "نفس مطمئنه" ای ست که در قرآن از آن یاد می شود:

یاایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فدخلی فی عبادی و ادخلی جنتی

[ای روح آرامش یافته! به سوی پروردگارت بازگرد در حالی که هم تو از او خشنودی و هم 

او از تو خشنود است . پس در سلک بندگانم در آی و در بهشتم داخل شو] الفجر 27

و درحکمت هم"نفس ناطقه" ایست که به عقل دهم یا "عقل فعال" پیوسته و از بند هوای

جسمانی رسته است .ـ در حکمت قرون وسطایی ده عقل و نه فلک جهان را به اذن الهی

می گردانند، که آخرین آن عقل فعال نام دارد و مدبّرِ نفوس انسانی ست و "نفس ناطقه"

راتعلیم می دهد ــ ."نفس ناطقه همان عقل انسانی ست که " به اعتبارات مختلف، اماره و

لوّامه و مطمئنّه گویند."(3) [امّاره به معنی بسیار امرکننده و لوّامه به مفهوم بسیار سرزنش

کننده،نخستین به پیروی ازلذّات جسمانی فرمان می دهد و دیگری هرگونه لذت و راحت را

منع کرده، پیروی از قوانین سخت و جامد اخلاقی و شرعی را توصیه می کند.] 

حاصل آنکه نفس مطمئنه،یا "خود الهی"،آن نفس ناطقه انسانی ست که به "عقل فعال" گره

خورده و راه هدایت را یافته است.یافتن این راه البته بنا بر کشش حق و کوشش شخص

است .افزون بر آن در میان صوفیه برلزوم دستگیری پیر هم تاکید شده است."خود الهی"

بصورت بالقوه در وجود همگان یافت می شود، اما درحجاب آرزوهای زمینی و عواطف نفسانی از 

 دیده ها پنهان و از یادها رفته است. آرامش و خوشبختی آن کسی دارد که پرده ها را کنار زند و

 "چهره جان"خویش را مشاهده کند و یا بنا برقول مولانا "پنبه"نفس لوّامه را از زخم شهوت وسوز

نفس امّاره برداشته در معرض آفتاب عشق قرار دهد :

رقص آنجا کن که خود را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت برکنی

رقص و جولان بر سر ایوان کنند 

رقص اندر خون خود مردان کنند 

چون رهند از دست خود ،دستی زنند

چون جهند از نقص خود رقصی کنند 

به زبانی دیگر،توهمات آرزوهای زمینی را فروریخته ،به "جان ِ جان شناس" ِ خود پیوندد:

اتصالی بی تکیّف  بی قیاس

هست ربُّ النّاس را با جان ناس

لیک گفتم ناس من ، نسناس نی

ناس، غیر جان ِ جان اشناس نی

البته از نظر مولانا اتحاد و اتصال "خود الهی"یا  همان ""جان ِ جان اشناس" برای افراد عادی

که "خود"آنها از راه تعلیم انسانی و تجارب زمینی پرورش یافته ، از فهم و ادراک آنان بیرون

است ."حود تحربی"که به کار این جهان می آید، راهی به غیب ندارد .آگاهی لدنّی از جنس

عشق است و منشاء الهی دارد . برای فرد معمولی جز آن که ابتدا خود به "طلب" برخیزد و

خواهان شناخت "خود الهی"خویش گردد،راهی نیست .جز آن که در مواردی بس نادر مانند

حکایت آن پیر چنگ نواز در دفتر نخست مثنوی ،کشش حق شامل حالش گردد . عطار هم 

"وادی طلب" را نخستین مرحله سلوکِ روندگان این راه می داند . پس از آن وادی عشق در

راه است که مهلک است و خود حکایت دیگری ست .  از پیش هیچ معلوم نیست آن یگانه

چه بر سر عاشقان این راه خواهد آورد :" که عشق آسان نمود اول ، ولی افتاد مشکل ها"

مگر آنکه توفیق الهی شامل حالشان گردد و پیری به دستگیری از راه برسد . شرط شمس

تبریز هم با سالکان بر مدار عشق می گردد و بس :

"شاهدی بجو تا عاشق شوی، و اگر عاشق تمام نشده ای به این شاهد، شاهد دیگر....

جمال های لطیف، زیر چادر بسیار است. هست دگر دلربا، که بنده شوی بیاسایی" (4)

وقول مولانا را هم داریم که :

عاشقی گر زین سرو گر زآن سر است

عاقبت ما را بدان سر، رهبر است ... 

اما منظورشمس از این که برای شروع راه حق ، عشق زمینی را بی محابا تجویز می کند

چیست؟ بنظر می رسد؛ راه خاص شمس تیریزی در سلوک این بوده که سالک را به اکسیر

عشق ، شاطر وار بر صدر کاروان رهروان عشق بر کشد. ــ شطّار، تیز پایانی بودند که پیشا

پیش ِ لشکر به مقصد رسیده، از آمدن کوکبه پادشاهی خبر می آورده اند .ــ و راههای دیگر 

سلوک همچون ذکر و چله نشینی و عبادات عادتی و سماع و مراقبه و تفکر و امثال آن در کار

کار شمس تبریز فرع بر آن هستند.

باری، به موضوع سخن باز گردیم . منظور از دیدار جان، ملاقات شخصیت ِ فردبا خودالهی و یا

نفس مطمئنه خویشتن است . شخصیت، مجموعه صفات بدنی و روانی فرد است که باعث

تمایز او از دیگر افراد می شود . در این محموعه البته عوامل وراثتی و اکتسابی به نسبتهای

متفاوت با یکدیگر عجین شده ،بد یا خوب، فردیت یا "خود تجربی" او را می سازند.به هر حال

چنین خودی استعداد اتصال به خود الهی را بدست نمی آورد، مگر اینکه به نوعی و در زمانی

بخواهد به شناخت آن روی دیگرش بپردازد و کوشش کند با او یکی شود . چنان اتحادی وی

را به اتصال با حق می کشاند. مولانا در حکایت "اختلاف کردن در شکل و چگونگی پیل" که در

دفتر سوم آورده است،پس ازبازگویی دقایق ظریف عارفانه، آخرین مطلب را که سرّ اعظم ست

نمی گوید و به "خودالهی"سالک یا "تو ِ نهصدتویش"ارجاع می دهد:

چیز دیگر ماند اما گفتنش

با تو روح القدس گوید بی منش

نی، تو گویی هم به گوش ِ خویشتن 

نی من و نی غیر من ، ای هم تو من !

همچو آن وقتی که خواب اندر روی

تو ز پیش خود به پیش خود شوی

بشنوی از خویش و پنداری فلان 

با تواندر خواب گفته ست آن نهان 

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق 

بل، که گردونیّ و دریای عمیق

آن تو ِ زفتت که آن نهصد تو است

قلزم است و غرقه گاه ِ صد تو است 

خود چه حای حدّ ِ بیداری ست و خواب

دم مزن ، والله اعلم بالصّواب

مولانادر جای جای مثنوی و دیوان بر لزوم خاموشی گزیدن و خلوت نشستن تاکید دارد. وی

حتی در دیوان شمس  تخلّص خود را "خاموش" برگزیده است .

ای خدا جان را تو بنما آن مقام 

کاندر او بی حرف می روید "کلام" ...

منظور مولانا از"کلام" در اینجا اشاره به معانی  الهی ست . اشاره به "ایده" هاست . معانی

لزوما در همه موارد تنها به یاری حرف و صوت نیست که بیان می شوند،افزون بر آن بی سخن

هم می توان بسی معانی را دریافت :

حرف چبود تا تو اندیشی از آن؟

حرف چبود؟خار دیوار ِ رزان !

یعنی معانی فراوانی وجود دارد که سخن و زبان ،خود مانع از ادراک آن حقایق می شود.مثلا

حقیقت عشق تنها با تجربـۀ عاشق شدن است که فهمیده می شود و آخرعشق زبانی کجا

و جانی کجا. باری، دنباله ابیات را پی می گیریم تا منظور مولانا از لزوم خاموشی ادراک شود:

خود چه جای حدّ ِ بیداری است و خواب؟

دم مزن ، والله اعلم بالصَّواب

دم مزن تا بشنوی از دم زنان

آنچه نامد در زبان و در بیان 

دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب

آنچه نامد در کتاب و در خطاب

دم مزن تا دم زند بهر تو "روح" 

آشنا بگذار در کشتی نوح

می فرماید خاموش بنشین تا بتوانی سخن روح اولیایی را که معانی الهی بر گوش

دل تو فرومی خوانند، بشنوی.و یا یکسر از محل وحی بر تو الهامی رسد. حقایقی

که پیش از تو در هیچ نوشته ای و گفت و گویی بکار نرفته بود ــ چرا که حضرت حق

با هرسالکی به تناسب ادراکش از جهان خود را نشان می دهد ــ .و بالاخره در بیت

آخر می فرماید سکوت کن تا بجای تو روح سخن بگوید.این روح می تواند روح فرشته

اعظم ،جبرییل باشد و یا به زبانی دیگرحضرت حق و یاخود الهی تو . یا به زبانی دیگر 

همین "تو ِ زفت"  ست که در انسان  الهی، یعنی شیخ کامل و مکمل، درحق فانی شده و

به او باقی مانده است.در این مقام است که می توان از اتحاد عاشق و معشوق سخن گفت.

راهی را که پیر رهنما به سالک تعلیم می دهد، بنا بر باور مولانا پس از تزکیۀ دل، دعا و ذکر

و نیاز است که عاشقی بی آلایش می طلبد و در کنار همه این ها سماع جانانه 

مطرب عشق این زند وقت سماع 

بندگی بند و خداوندی صداع

و یا خلوت مراقبۀ اتصال : 

پنبه اندر گوش حس دون کنید

بند حسّ از چشم خود بیرون کنید

بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید

تا خطاب ِ " اِرجِعی"را بشنوید

 

زیر نویس:

1 : فرهنگ دهخدا

2 : سجادی، سیدجعفرـ فرهنگ اصطلاخات و تعبیرات عرفانی 

3 : همان، ص 748

4 : مقالات شمس ، ح2، ص 53 ــ به تصحیح محمد علی موحد

5 : همان ، ج1 ، ص 200

 

شهود مثنوی معنوی...
ما را در سایت شهود مثنوی معنوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fzibarooze بازدید : 174 تاريخ : پنجشنبه 26 ارديبهشت 1398 ساعت: 15:24