دیدار معنوی مثنوی ــ درجزیرۀ مثنوی (2)

ساخت وبلاگ

دیدار معنوی مثنوی

درجریزۀ مثنوی

(بخش آخر)

پس به سر، موجش تو را ساحل برد 

این قرار و خواب کی عاقل برد 

سپس موج دریای الهی تو را که از صفات نیک و بد بشری به در آمده ای به ساحلی ایمن

می رساند که هیچ عاقلی را آنجا راه نیست .

حضرت معشوق در خواب آیدت

گویدت :"درکش می ِ ناب آمدت ! 

قصد من این بود از آغاز کار 

عاشقی چون تو در آید پر شرار 

حضرت حق به آن مرده از صفات بشری شراب وصال نوشانده و زندۀ ابدیش می کند .

بیت بعدی فلسفۀ آفرینش بشر است ، که در اعتقاد صوفیه برای پرورده شدن عاشق

الهی ست تا خداوند، معشوقی خویش را به ظهور رسانده با خویشتن نرد عشق ببازد ،

که بقول مولانای ما در مثنوی :

این من و ما بهر این بر ساختی 

تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و تو ها همه یک جان شوند

عاقبت مستغرق جانان شوند... (مولانا)

و ناظر است بر حدیث قدسی  گنج پنهان، که داوود (ع) می پرسد پروردگارا از بهر چه

آفرینش را پدید آوردی؟ فرمود :" گنجی پنهان بودم دوست داشتم شناخته شوم، پس

آفریدم آفریدگان را ["«یا رَبّ لِماذا خَلَقْتَ الخَلْق؟ قال: کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن

اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُِعرَف»]

گنج ِ مخفی بُد، ز پرّی ، چاک کرد 

خاک را تابان تر از افلاک کرد ...(مولانا)

             ***

ادامۀ ابیات باز آوردن سالک است از شور مستی به فناء فی الله :

خان و مان و هستیش ویران کنم
وآنگهش بر خوان ِ خود مهمان کنم .
آن "اناالحق" گوی را سامان دهم ،
شور ِ مستی ِ و ِ را ، پایان دهم.
هم شوم چشم ِ وی و هم گوش ِ او
هم زبانش ، هم روان و هوش ِ او 

"آن عاشق را ابتدا رسوای عالم می سازم ،سپس بر سفرۀ وصال خویش نشانده 

از شور و اضطراب عاشقی در آورده ،به آرامشی باطنی می رسانم . و ناظر است 

بر انالحق گویی شهید عشق الهی "منصور حلاج". من چشم وگوش و زبان و هوش

روانش خواهم شد " اشاره ای ست به حدیث قرب نوافل .سپس "سفر فی الحق"

می رسد، که حضرت حق سالک را در خویش به پرواز می کشاند:

پرگشاید در من و حیران شود 

عاقبت آرام یابد ، جان شود

البته نه چنان حیران و درمانده که راه به جایی نبرد. نه حیرت فلسفی و شکاک و

سوفسطایی . بلکه حیرتی عاشقانه در برابر دیدار معشوق:

نه چنان حیران که پشتش سوی اوست 

بل، چنان حیران و غرق و مست ِ دوست... (مولانا)

یا امانت دار ِ من ، داخل بیا !
عقل را بیرون بنه ، جاهل بیا !
صد هزاران تا هزاران سال و ماه ،
رفتگان ، و آیندگان پویند راه ،
تا یکی در کوی جان مأوی کند !
تا دلش را داغ ِ من رسوا کند !

اشاره است به آیۀ72 سوره احزاب:[اِنّا عَرَضْنَا الْاَمانَةَ عَلَی السَّموات وَ الْاَرْض وَ الْجِبال

فَاَبَین اَن یحْمِلْنَها وَ اَشْفَقْن مِنْها وَ حَمَلَهَا الاِنْسان اِنَّه کان ظَلوماً جَهولاً ]

[ ما این امانت را بر آسمان ها و زمین وکوه ها عرضه داشتیم،ترسیدند و از تحمل آن

سر باز زدند.انسان آن را بر دوش گرفت ،که بسیار ظالم (بر خویشتن) و جاهل بود.]

مفسران قرآن در این که منظور از امانت چیست اختلاف نظر دارند . مطرح ساختن آن

مباحث البته درحوصلۀ این نوشتار نیست ،ولی مختصرا می توان گفت بیشترین عرفا

منظور از امانت الهی را "عشق" می دانند و حکمای الهی "عقل" و اختیارحاصل ازآن.

در ابیات بالا سخن حضرت حق است با عارف که عقل اکتسابی خود را در برابر شور

عشق الهی به دور اندازد و یکسره خود را به آن مبدأ هستی وانهد .

آینه گشتم که مدهوشم شوی !!
خیره گردی ، خام و خاموشم شوی
بیش از این در آینه ، حسنت مبین !
از تو زیبا گشته ام ، ما را ببین !

پروردگار ادامه می دهد:"اکنون آینۀ دلت شده ام ،تا درون آن مرا دیده،عقل و هوش

از سرت بپرد . حیران و خیره در من بنگری و خاموشی بگزینی . ولی مبادا در شور

آن چنان ازدیدار زیبایی خود سرمست گردی که دیدن زیبایی مرا از یاد ببری . یعنی 

از درخشش زیبایی تو ِ عاشق است که من ِ معشوق زیبا جلوه کرده ام ،ولی دیگر

چنان نباشد که ناز معشوقی در تو یزند و ما را فراموش کنی!!" این مقام جان ِ جانان

شدن است که هر عارفی را چنان توفیقی دست نمی دهد، و اگر دست داد، مبادا 

فراموش کند ، که بقول فریدالدین عطار :

هر بی خبر نشاید این راز را که این را

جانی شگرف باید ، ذوق ِ لقا کشیده 

سپس "بقاء بالله" است و مقام صحو پس از سُکر، یا هشیاری پس از مستی که از

عاشق ِ  سرمست ، عارف ِ کامل ِ مکمّل می سازد که به قول مثنوی :

آن یکی را روی او شد سوی دوست

وآن یکی را روی او، خود روی اوست*

                                     پایان  
 

 

 

 

 

شهود مثنوی معنوی...
ما را در سایت شهود مثنوی معنوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fzibarooze بازدید : 231 تاريخ : سه شنبه 27 اسفند 1398 ساعت: 21:38