دیدار معنوی مثنوی _ دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۵۳)

ساخت وبلاگ

دیدار'>دیدار معنوی مثنوی'>مثنوی

دیدار مثنوی در دژهوش ربا (۵۳)

دربخش پیش حکایت به آنجا رسید که معرّف؛ نداشتنِ استعداد و قابلیّتِ شاهزاده را دلیلِ

دیر آمدن وی به درگاه پادشاه چین ذکر کرد. و دیدیم که مولانا نیز ابیاتی در تایید این نظر

_که در واقع مقوله ای فلسفی ست _ بر زبان راند . اینک ببینیم پادشاهِ چین چه می گوید:

گفت:« استعداد هم از شه رسد

بی ز جان کی مستعد گردد جسد ؟» ۵۳

بیشتر شارحان مثنوی متوجه نشده اند که بیت بالا سخنِ پادشاه چین به معرِّفی ست که

در ابیات پیشین داشت عذر شاهزاده را در دیرکرد؛ توضیح می داد. مثلا انقروی و پیرو او

کریم زمانی گوینده را شاهزاده فرض کرده اند. (۷) اکبرآبادی و نیکلسون و گل پینارلی و

جلال همایی اشاره ای به گوینده نکرده اند؛ حال آنکه تمام منظور مولانا در همین جاست.

شاه خطاب به معرِّف می گوید: آن استعداد و قابلیّت هم که منظور توست از سوی شاه

وجود یعنی خدا می رسد. { یعنی اگر ارادهٔ او نباشد؛ چنین قابلیّتی در آدمی پدیدنمی آید}

همانطور که تا جانی در بدن جریان نداشته باشد؛ کی بدن به تنهایی می تواند اعمال خود

را مدیریت کرده استعداد سوخت و ساز و مثلا حرکت داشته باشد؟

{توضیح آن که در نظام فلسفی عرفانیِ ابن عربی؛ دستانِ خدا بسته است.او هم حاکم بر

جهان هستی و هم محکومِ قوانینی ست که از فیضِ اسماء و صفاتش به ظهور رسیده اند.

مولانا در دفتر پنجم بحث مفصلی در این باره دارد که به آوردن چند بیت بسنده می کنیم:

«دربیان آنکه عطای حق؛موقوفِ قابلیّت نیست زیرا عطا قدیم ست و قابلیّت

حادث. عطا صفتِ حق ست؛قابلیّت صفتِ مخلوق.وقدیم موقوفِ حادث نباشد

بل که شرطِ قابلیَّت دادِ اوست

داد؛ لُبّ و قابلیّت هست پوست

قابلی گر شرطِ هر فعلی بُدی

هیچ معدومی به هستی نامدی ..

در واقع از نظر ابن عربی موجودات نمی توانند چیری خارج از الگوی ذاتی خود ایجاد

کنند؛ زیرا این همه از اسماء و صفات حق صادر گشته اند. مولانا می گوید ولی اراده

خدا بر فراز این موضوعات است و می تواند موجودی را از نیست مطلق هم بیافریند:

بیشتر احوال بر سنَّت رود

گاه قدرت؛ خارقِ سُنَّت شود

ای گرفتارِ سبب بیرون مپر !

لیک عزلِ آن مسَبِّب؛ ظن مبر !

یعنی برای مثال اگر می بینی آتش صفتِ سوزندگی دارد؛ چنانچه خدا بخواهد بر ابراهیم(ع)

سرد خواهد شد. { که نمایانگر تفاوت بنیادی فلسفهٔ وحدت وجود با دیدگاهِ اشاعره است}

پس از آن مولانا ادامه می دهد:

لطف های شه غمش را در نَوَشت*

شد که صیدِ شه کند؛ او صید گشت ۵۴

آنگاه حکایتِ شاهزاده را موقتا کنار نهاده؛ متوجه موضوعات عمیق عرفانی می شود:

_ هر که در اشکارِ چون تو صید؛ شد

صید را ناکرده قید؛‌ او قید شد _ ۵۵

هر که جویای امیری شد؛ یقین

پیش از آن او در اسیری شد رهین* ۵۶

عکس* می دان نقشِ دیباچهٔ* جهان

نام ِ هر بندهٔ چهان ؛ خواجهٔ جهان ۵۷

(تفسیر اجمالی ابیات)

* در نوشتن؛ در هم پیچیدن و از میان برداشتن * رهین؛ به گرو گذاشته شده؛

مرهون.*دیباچه؛ جامهٔ ابریشمین و پر نقش ونگار و مرصّع ؛که مخصوص به

سلاطین بوده ؛ به رخ زیبا و مقدمهٔ کتاب هم گفته می شود.« دیباجهٔ جهان؛

ظاهرِ جهان یعنی نقش این جهان که دیباچهٔ آن جهان ست» (۸) و «عکس»

هم ایهام دارد؛ چرا که شاعر ظاهرا به آینگی این دنیا اشاره دارد که تصویر

جهانِ مثالی را منعکس می کند ولی منظور؛ معکوس نمودن کارهاست.

توجهات و مهربانی های پادشاه چین غم دل شاهزاده را از بین برد. وی آنجا رفته بود که

با احوالِ عاشقی خود؛پادشاه را تحت تاثیر قرار داده دخترش را به غنیمت ببرد؛ برعکس

خودش در بندِ الطاف وی قرار گرفت.

ابیات ۵۴الی ۵۷ :‌ معمولا رسم بر این بوده که موجودات با ارزش را با تیر و کمان از راهِ

دور نمی زدند بلکه با کمند می گرفتند. مولانا به حضرت حق و یا هر معشوق الهی خطاب

کرده می گوید کسی که بخواهد صیدی چون تو را شکار کند؛ هنوز کمند را نگشاده؛ در کمند

چنان شکاری گرفتار خواهد شد. سپس به خوانندگانِ مثنوی اظهار می دارد؛ آن که به دنبال

سروری باشد؛ پیش از آن در بند اسارت گرفتار می آید. چرا که صورتِ این جهانِ پر نقش

و نگار با آن حالت آینه صفتش ؛ واقعیت ِ حقایق را برعکسِ آنها جلوه می دهد. مثلا غلام و

اسیر این جهان را پادشاهِ عالم می نمایاند و ظاهر بینان هم چنان می پندارند.{برای ادراکِ

روشن ترمعنای این بیت می توان به دفتر چهارم ابیات ۳۱۲۳ به بعد مراحعه کرد. در آن جا

مولانا احوال مردم این جهان را گاهی معکوس مقام آنان در جهان غیبی می داند:

مر اسیران را لقب کردند شاه

عکس؛ چون کافور نامِ آن سیاه

بر اسیرِ شهوت وخشم و اَمَل (آرزوهای بی پایان)

بر نوشته میر؛ یا صدرِ اجل (صدر اعظم)

مولانا درابیاتِ بعدی به تقبیحِ مراتبِ فروتر نفس که اسیر غرایزِ جسمانی ست می پردازد

{ از نظر نوافلاطونیان نفس؛ سری در جهان اعلی و دُمی در دنیای ماده دارد. و اصلا آدمی

ملغمه ای ست از روان و تن. به بخش ضمیمه کتاب مراجعه شود}

ای تنِ کژ فکرتِ معکوس رَو* !

صد هزار آزاد را کرده گرو ! ۵۸

مدّتی بگذار این حیلت پزی

چند دم پیش از اجل آزاد زی ۵۹

_ ور در آزادی ت چو خر ؛ راه نیست

همچو دُولَت* سَیر جز در چاه نیست _ ۶۰*

مدّتی رَو ترکِ جانِ من بگو

رَو حریف ِ* دیگری جز من بجو ۶۱

نوبتِ من شد؛ مرا آزاد کن

دیگری را غیرِمن داماد کن ۶۲

ای تنِ صدکاره؛ ترکِ من بگو

عمرِ من بردی؛ کسی دیگر بجو ۶۳

(تفسیر اجمالی ابیات )

*معکوس رَو؛ وارونه کار.*دُولَت؛دَلْوَت. { دال را به ضمِّ اشباعی باید خواند. دُول؛

مقلوبِ دَلوْ ست؛ چنانکه دولاب (چرخِ چاه) و دولچه (آبکشِ کوچک) را از همین

واژه ساخته اند(نک؛فرهنگ دهخدا)- {و عجیب است که نیکلسون پس از آوردنش

تذکرمی دهد اشتباهِ چاپی ست و باید دَلوْ نوشت.}(۹) غیراز استاد همایی؛ انقروی

و پیروِ او زمانی و گلپینارلی و موحّد دَلوْ آورده اند.*حریف؛ هم نشین.

ای جسمِ کج اندیش و وارونه کارکه این همه مردمِ آزاد اندیش را گرفتار خود کرده ای! زمانی

هم این حیله گری هایت را فرو بگذار وکمی هم آزاده زندگی کن. _ بعنوان جملهٔ معترضه رو

به حاضران کرده می گوید؛ اگر مانند خران {تا دمِ مرگ هم}‌ اسیر غرایز خویشی و راهی برای

آزاد سازی خود نداری؛ بدان که مانند سطل؛ تنها برای فرو رفتن درچاهِ شهوات به این دنیا پا

نهاده ای و هرگز برحقایقِ آسمانی واقف نمی شوی _ تو ای تن؛و ای نفسِ حیوانی! مدتی هم

کسی دیگر را برای مصاحبت انتخاب کن.وقت من به سر آمد{ دورانِ مستیِ جوانی و غرور و

خودبینی ام سپری شد} و کسی دیگر را به رختخواب خود راه بده. ای تنی که آتش صدها میل

و آرزو می افروزی ! عمرم را به غارت بردی به کسی دیگر مشغول شو. { اشاره دارد به آنکه

در پیری هم چشم طمع از ارضاء غرایز نمی بندد. بهشت را هم برای حوریانش دوست دارد.}

ادامه دارد

زیر نویس ها

۷: نک؛ شرح جامع مثنوی؛ ج۶؛ ص۱۱۳۶

۸: مخزن الاسرار؛ ج۶؛ ص۲۶۶۲

۹: نک؛ شرح جامع مثنوی؛ ج۶؛ ص۱۱۳۷

شهود مثنوی معنوی...
ما را در سایت شهود مثنوی معنوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fzibarooze بازدید : 67 تاريخ : شنبه 20 آبان 1402 ساعت: 16:49